سلاااااااام ‏!‏‏!‏‏!‏ این جمله هایی هست که قولشو داده بودیم:  دوست من خیلی شقاوت مند است‏!‏‏!‏‏!‏ هدف بی شقاوت ارزش ندارد‏!‏‏!‏مرد شقاوتمند همیشه در انجام کار ها موفقیت آمیژ است‏!‏‏!‏‏!‏ما انسان ها باید در حرف زدمان شقاوت به کار  ببریم‏!‏‏!‏‏!‏‏!‏ پدر و مادرم از هر چیزی بهتر است‏!‏‏!‏‏!‏ مادرم با شقاوت بهمن گفت برو درست را بخوان‏!‏‏!‏‏من همیشه  در امتحانات شفداوت دارم که نکند امتحاناتم را بد بدهم‏!‏‏!‏‏!‏‏!‏ انسان ها با شقاوت به جایی میرسند‏!‏‏ این جمله ها با شقاوت بودن ‏!‏‏!‏  دفعه بعد درباره  گوهر میذا ریم‏!‏‏!‏ پس تا دفعن بعد بااااااای...

سلام

سلام!!!!!!!!!!!!!!!!!

تو پست بعدی می خواهیم یه متن خیلی خیلی با حال

بذاریم.

این متن برای سال پیشه(یعنی پارسال معلم ادبیاتمون

از تو امتحان انشا،یه سری از جمله هایی رو که بچه ها

ساخته بودند که خنده دار بود رو جدا کرده بود و واسه

همه از روش پرینت گرفته بود)

یه سری از جمله ها مربوط میشه به کلمه

مشقت!!!!!!!

خیلی باحال اند!!!!

پس تا بعد...

بای بای

!!!

سلام!!!!!!!!!

چه خبرا

چه طورید

امروز می خواهیم ازتون بپرسیم احمقانه ترین کاری که انجام دادین چی بوده

لطفا بگید

خیلی جالب میشه!

منتظریم

هنوز منتظریما


بانک زمان

تصور کنید بانکی دارید که در آن هر روز صبح 86400 تومان به حساب شما واریز می شود و تا آخر شب فرصت دارید تا همه پولها را خرج کنید.چون آخر وقت حساب خود به خود خالی میشود.

دراین صورت شما چه خواهید کرد؟   البته که سعی میکنید تا آخرین ریال را خرج کنید.

هرکدام از ما چنین بانکی داریم:  بانک زمان.

هر روز صبح در بانک زمان شما 86400 ثانیه اعتبار ریخته میشود و آخر شب این اعتبار به پایان میرسد.

هیچ برگشتی نیست و هیچ زمانی از این مقدار به فردا منتقل نمی شود.

ارزش یک سال را دانش آموزی که مردود شده،می داند.

ارزش یک ماه را مادری که فرزندی نارس به دنیا آورده،می داند.

ارزش یک هفته را سردبیر یک هفته نامه میداند.

ارزش یک ساعت را عاشقی که انتظار معشوق را می کشد،

ارزش یک دقیق را شخصی که از قطار جا مانده،

و ارزش یک ثانیه را آنکه از تصادفی مرگبار جان به در برده،می داند.


هر لحظه گنج بزرگی است،گنجتان را مفت از دست ندهید.

باز به خاطر بیاورید که زمان به خاطر هیچ کس منتظر نمی ماند.


دیروز به تاریخ پیوست.

فردا معما است.

و امروز هدیه است.

یک بستنی ساده

دوستان حتما داستان زیر رو بخونید:

هیچ وقت از کافی شاپ خوشم نیامده.وقتی که آدم های رنگارنگ رو میبینم که به زور به هم لبخند می زنند،حالم به هم می خورد.

بعد از مدتها یک روز رفتم به یکی از این کافی شاپ ها،همین طور که داشتم به مردم نگاه می کردم،دیدم یک دختر آدامس فروش کوچولو آمد تو و رفت پشت یک میز نشست.

برایم جالب بود!پیشخدمتی که خیلی ادعای انسانیتش  میشد به سمت آن دختر بچه یورش برد تا او را بیرون بیاندازد.

دختر بچه با اعتماد به نفس کامل به پیشخدمت گفت:پولش را می دهم.هیچ چیز مجانی ای نمی خواهم!

کمی پایش را تکان داد و در حالی که زیر نگاه سنگین بقیه بود به پیشخدمت گفت:یه بستنی میوه ای چند است؟

پیشخدمت با بی حوصلگی گفت:پنج دلار.

دختر بچه دست کرد توی لباسش و پولهایش رو بیرون آورد و شروع به شمردن پولهایش کرد.بعد دوباره گفت:یه بستنی ساده چند است؟

پیشخدمت بی حوصله تر از قبل گفت:سه دلار.

دخار آدامس فروش گفت:پس یه بستنی ساده بدهید.

پیشخدمت یه بستنی برایش آورد که فکر نمی کنم زیاد هم ساده بود!!(احتمالا مخلوطی از ته مانده بقیه بستنی ها!)

دخترک بستنی رو خورد و سه دلار به صندوق داد و رفت.وقتی که پیشخدمت برای بردن ظرف بستنی آمد،دید دخترک کنار ظرف بستنی دو دلاری مچاله شده گذاشته برای انعام!

دوستان حتما نظرتون رو درباره این داستان بگید.